تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات

پایگاه اطلاع رسانی  دفتر مقام معظم رهبری

این بار که می آیم

در دست گلی دارم ، این بار که می آیم

کان را به تو بسپارم ، این بار که می آیم

در بسته نخواهد ماند ، بگذار کلیدش را

در دست تو بسپارم ، این بار که می آیم

هم هر کس و هم هر چیز ، جز عشق تو پالوده است

از صفحه ی پندارم ، این بار که می آیم

ابرم همه بارانم ، وی باغ گل افشانم !

جز بر تو نمی بارم ، این بار که می آیم

خواهی اگرم سنجی ، می سنج که جز مهرت

از هر چه سبک بارم ، این بار که می آیم

سقفم ندهی باری ، جایی بسپار ،

آری در سایه ی دیوارم ، این بار که می آیم

زان بیهُشی سنگین ، وان خواب غبار آگین هشیارم و بیدارم ،

این بار که می آیم باور کن از آن تصویر

ــ آن خستگی ، آن تخدیر ــ بی زارم و بی زارم ،

این بار که می آیم دیروز بهل جانا !

با تو همه از فردا یک سینه سخن دارم ،

این بار که می آیم


شام غریبان

هر چه کردم به خودم کردم و وجدان ِخودم

پسر نوحم و قربانی طوفان خودم

تک و تنهاتر از آنم که به دادم برسند

آنچنانم که شدم دست به دامان خودم

موی تو ریخته بر شانه ی تو ٬ امّــا من

شانه ام ریخته بر موی پریشان ِ خودم!

از بهشتی که تو گفتی خبری نیست که نیست

می روم سر بگذارم به بیابان خودم

آسمان سرد و هوا سرد و زمین سردتر است

اخـــوانــم که رسیدم به زمستان خودم

تو گرفتار خودت هستی و آزادی هات

من گرفتار خودم هستم و زندان خودم

شب میلاد من ِ بی کس و کار است ولی

باید امشب بروم شام غریبان خودم...


خواهشی دارم جسارت میشود

تا نگهبانان ابــرو دستشان بر خنجــر است

فتح چشمان قشنگت مثل فتح خیبر است

رنگ چشمت بهتریــن برهان اثبات خداست

«قل هو الله احد» گوید هر آن کس کافـَر است

انحنای ناب مژگانت «صراط المستقیم»

از نگاهت دل ‌بریدن هم جهاد اکبر است

خنده‌هایت چون عسل حتا از آن شیرین‌ترند

هر لبت تمثیل زیبایی ز حوض کوثر است

بوسه‌هایت طعم حوّا می‌دهد با عطر سیب

بوسه‌هایت یادگاری از جهان دیگـر است

لب به خنده وا کنی؛.. آرامشم پَر می‌کشد

غنچه می‌گردد لبت؛.. فریاد من بالاتر است

یک دو تار از کاکلت دل را اسارت برده است

الامان از روسری، زیرش هزاران لشکر ‌است

مهربان هستی، دلم در بند موهایت خوش است

مهربانـــی با اسیران شیــــوه‌ی پیغمبر است

آیه‌الکرسی کجا هم قدّ موهایت شود؟

گفتن از اعجاز مویت کار چندین منبر است

جد من قابیـــل و گندمزار مویت پر ثمر

بهر من هر خوشه‌اش از هر دو دنیا سرتر است

یک گره بر بخت من زد یک گــره بر روســــری

هر کدامش وا شود، من روزگارم محشر است

خواهشی دارم... جسارت می‌شود...

اما اگر موی تـــو آشقته باشد دور گردن بهتـــر است


گرفته دلم

، کجایی که آرامم کنی ،

کجایی که این غم یخ زده را در دلم آب کنی گرفته دلم ،

کجایی که به درد دلهایم گوش کنی ،

کجایی که مرا با بوسه هایت گرم کنی…

نیستی و من در حسرت این لحظه ها نشسته ام ،

نیستی و من بیشتر از همیشه خسته ام در لا به لای برگهای زندگی ،

نیست برگی که از تو ننوشته باشم ،

نیست روزی که از تو نگفته باشم امروز آمد و از تو گفتم ،

نبودی و اشک از چشمانم ریخت و در همان گوشه نشستم ،

دلم خالی نشد و گرفته دلم ،

کجایی که دلم به سراغت بیاید گلم؟

نیستی و حتی سراغی از دلم نمیگیری ،

یک روز نباشم که تو مثل من نمیمیری….

نمیبینی چشمهایم را ، نمیمانی تا دلم را ،

به نقطه خوشبختی برسانی ،

مرا به جایی آرام بکشانی تا خیالم راحت باشد از اینکه همیشه تو را

خواهم داشت نمیخواهی دلم را ، نمیدانی راز درونم را ،

نمیگذاری تا مثل گذشته دلم تنها به تو خوش باشد ،

هیچ غمی در قلبم ننشسته باشد ،

اگر اشک از چشمانم میریخت یکی مثل تو در کنارم نشسته باشد ،

تا پاک کند اشکهایم را ، تا زیبا کند لحظه هایمان را… گرفته دلم ،

کجایی که سرم را بگذارم بر روی شانه هایت ،

تا پی ببرم به آن دل پر از نیازت ، تا تو را در میان بگیرم ،

تا همانجا در آغوشت برایت بمیرم…نیستی و من حتی در حسرت آغوش سرد توام ،

نیستی و من حتی منتظر بهانه های توام کاش بودی

و حتی به دلخوشی های پوچت نیز راضی بودم ،

من مثل قطره بارانی ام که در کویر خشک دلت عذاب میکشد،

طعم تلخ بی محبتی ها را میچشد … گرفته دلم ، کجایی که آرامم کنی…


(خواب بارانی)

آمدی ﺩﺭ ﺧواب ﻣﻦ ﺩﯾﺸﺐ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟

ﺍﯼ ﻋﺠﺐ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﻓ ﻬﺎ ﻫﻢ، ﮔﺬﺍﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯽ !

ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺷﺎﯾﺪ ﻋﺰﯾﺰ !

ﯾﺎ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺩﻝ ﺗﻨﮕﻢ ﻗﺮﺍﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯽ

ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺷﺘﺮﺍﺷﺖ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﺮﻣﺮﯼ

ﺑﺎ ﺷﻼﻝ ﮔﯿﺴﻮﺍﻧﺖ ﺁﺑﺸﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯽ

ﺩﻟﺒﺮﯼ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﻧﻮﺑﺮ، ﺳﺎﯾﻪ ﺳﺎﺭﺕ ﺍﺯ ﺣﺮﯾﺮ

ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﻭ ﻟﺒﻬﺎﯼ ﺍﻧﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯽ

ﮔﻠﻨﺮﺍﻗﯽ ﺑﺮ ﻟﺒﺖ ﻣﯿﺨواند ﻫﯽ " ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﺒﻮﺱ"

ﺍﺯ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻫﺎﯼ ﺣﺴﺮﺕ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯽ

ﺷﻮﺭ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺍﺕ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻩ ﺩﻣﺎﺭ ﺍﺯ ﻫﺮﭼﻪ ﺳﻨﮓ

ﺍﺯ ﺳﺮ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﻭ ﺗﯿﺸﻪ، ﮐﻮﻫﺴﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯽ

ﺑﻨﺪ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺕ

ﻣﺎﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﭘﻠﻨﮓ ﺧﻮﺵ ﺷﮑﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯽ

ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﻫﻢ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﯼ ﻋﺠﺐ ﻧﺎﻣﻬﺮﺑﺎﻥ !

ﺑﻌﺪ ﻋﻤﺮﯼ ﯾﺎﺩﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﮐﻪ ﯾﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯽ

ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯽ ﻭ ﮔﻔﺘﯽ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺳﻼﻡ

ﻟﺐ ﻓﺮﻭ ﺑﺴﺘﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﺮﻣﺴﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯽ

ﺧﺎﺳﺘﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮔﺮﯾﻪ ﺑﻐﻀﻢ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺖ

ﻧﻪ ! ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﭼﺸﻢ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯽ

ﺑﺎ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪﯼ ﺁﻩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﯽ ﺑﺒﺨﺶ

ﺳﺮ ﺑﻪ ﺩﻭﺷﻢ ﻫﻖ ﻫﻖ ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯽ

ﻣﺴﺖ ﺁﻏﻮﺷﻢ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺑﻮﯼ ﺗﻨﺪ ﺑﻮﺳﻪ ﺩﺍﺷﺖ

ﺑﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﻣﺴﺘﯽ ﻭﻟﯽ ﭼﺸﻢ ﺧﻤﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯽ

ﻭﻗﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﺎﻧﺪﯼ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ

ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﯼ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯽ

ﺭﻓﺘﯽ ﻭ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﺍﻧﻪ ﻣـــﻦ ﮐﻨــﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ

ﻋﻄﺮ (ﺑﺎﺭﺍﻥ) ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﺨﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯽ

ﺻﺒﺢ ﺑﻮﯼ ﮔﻞ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﭘﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ

ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﺎﺯ ﺩﺭ ﺧﺎﺑﻢ ﮔﺬﺍﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯽ

ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﯽ ﮔﻼﯾﻪ ﻟﺐ ﻓﺮﻭ ﺑﺴﺘﻦ.. ﺳﮑﻮﺕ

ﺩﻟﺨﻮﺵ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﺒﯽ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻗﺮﺍﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯽ


حرف دلم

تو تنها کسی بودی منو درک می کردی

تو هر شرایط خاصی باهام سر می کردی

مگه نگفتی میری زودی بر میگردی

چرا رفتی یهو منو ترکم کردی

همش سر چیزای بیخودی بحث می کردی

نمیذاشتی چیزی بگم حرفمو قطع می کردی

فقط دلیل شو بگو چرا سرد سردی خودتو خوب نشون دادی

خیلی مردی چند ماه گذشته ازش خبری ندارم

باعث شده سر از افکار عوضی درارم خواستم

بهش بگم خیلی دلم واست تنگ شده ولی فهمیدم

دلش دیگه ازم سرد شده توی این چند وقتی زندگیم

برعکس شده با خاطرات لعنتی هم دست شده سرم داره میترکه

روحیم بد داغونه خیلی دردا کشیدم همه حرفام با اونه که از پیشم

بی دلیل رفته با یکی دیگه خوشه هرجا پا میذارم می بینم

رو به منه پشتش همه کارام فقط واسه شادی تو بودن

بد زدی تو حالم فقط عقده هاش واسم موندن

ممنونم بی مقدمه بم گفتی

برو من ساده رو بگو!!!همه جا بالا بردم تو رو


افسرده وبی حالم

مانده ام ازاشک هایی که گاه و بیگاه از یقینم

بالامیرود چه زخم عمیقی دارد تک تک سلول های روحم

تاریخِ انقضای اشکهایم

فرا رسیده دیگر دلی را نمیسوزاند کمی پانسمان می خواهم

برای التیامِ تلخ دستانم که چنگ میزند بر بسترم

و بی صدا حضورت را فریاد می کشد ایمان دارم

به لجاجتِ لحظه ها وخدایی که با حوصله فاصله را برایمان

چرتکه انداخته من اینجا تنها و پریشان

وتو هفت حوضِ خیالت را پر می کنی

از ماهی های شب عید مانده هایم به انتها رسیده


حسرت نفس هایم

شراب خواستم... گفت : " حرام است "

آغوش خواستم... گفت :" ممنوع است"

بوسه خواستم... گفت : " گناه است "

نگاه خواستم... گفت: " دروغ است "

نفس خواستم... گفت : " بیخود است "

... حالا از پس آن همه سال خودخواهی عاشقانه

با یک بطری پر از گلاب آمده

بر سر خاکم و به آغوش می کشد

با هر چه بوسه سنگ سرد

مزارم را و چه ناسزاوار عکسی را که بر مزارم

به یادگار مانده نگاه می کند و در حسرت نفس های از دست رفته به آرامی اشک می ریزد ...

تمام تمنای من اما سر برآوردن از این …گور است

تا بگویم هنوز بیدارم...

سر از این عشق بر نمی دارم


خدایا خسته ام ...

خدایا خسته ام ... از این زندگی ...

از این دنیای به ظاهر زیبا ...

از این مردم که به ظاهر صادق و با وفا ... خسته ام ...از دوری ...

از درد انتظار از این بیماری نا علاج خسته ام از این همه دروغ و نیرنگ خسته ام ...

آری پروردگارم از این دنیا خسته ام از آدم هایش از دروغ هایش از نیرنگ هایش خسته ام ...

پس کو صداقت و محبت چرا اندکی محبت در میان دل مردم نیست

چرا قطره ای از عشق در چشمان بنده هایت نیست

همش دروغ پیدا است همش نیرنگ پیدا است ...

دیگر دست محبتی در میان مردم نیست

دیگر عشقی پاک و مقدس در میان مردم نیست

سفره ی دل مردم همش دروغ است ...

به ظاهر پاک و صادقانه است ...

ای خدایم ای معبودم خسته ام ...

کو زندگی پاک و مقدسانه ... کو دست عشق و محبت ...

کو سفره ی وفا و صداقت ...همه رفته اند و نیرنگ مانده است من خسته ام ...

از این همه بی وفایی ...از این همه درد انتظار ...

از این همه حسرت ... از این همه اشک ... از این همه ناله و فغان ...

خسته ام ... آری ... خسته ام ... از دست خودم خسته ام از دست این زندگی که برایم

سیاه بختی آورده است خسته ام ... از دست همه خسته ام...

از دست روزگار بی معرفت از دست مردم بی معرفت ...

ای خدایم دیگر از زندگی سیرم ... از خودم سیرم ... از دنیا سیرم...

ای خدایم گوش کن صدایم ... من خسته ام... خدایا کمکم کن خیلی وقته تنهام.....

تنهـــايي..... تنهـــايي را دوسـت دارم زيـرا بي وفــــا نيست ...

تنهايي را دوست دارم زيرا عشق دروغي در آن نيست ...

تنهــــايي را دوسـت دارم زيـرا تـجـربه کـــردم ...

تنهــــايي را دوست دارم زيرا خداوند هم تنهاست ...

تنهايي را دوست دارم زيرا....

... در کلبه غم هايم در انتظار خواهم گريست و انتظارکشيدنم را پنهان خواهـم کرد.


حسرت نگاه مهربانت

در غروب روزگارم،

در حسرت نگاه مهربانت،

به باغ تنهایی و غربت قدم گذاشتم؛

چون تو گفتی بیا آمدم،

آمدم تا با تو باران را ببویم و بفهمم،

آمدم تا تو بر زخم کهنه قلبم مرحمی باشی،

ای عزیزی که صدایت لحظه ها را به بوی بهار پیوند می زند.

وقتی پر پرواز در آوردی و رفتی،

ماه شبهایم با دیگر ستاره ها همنشین شدی،

لحظه هایم سوخت و قاب دل از شکوفه های آرزو خالی شد.

چرا نگاهت را از پنجره های خشک وجودم برداشتی و بیصدا وداع کردی؟

صدای پرستوها را می شنوم که از تو یاد می کنند.

اکنون بغض شکسته را در وجودم قربانی خواهم کرد تا به حرمت تو هرگز نبارد.

من اسیر کوه دردم و خیالم گرفتار خزان چگونه بخوانم

و بمانم ای شاهزاده روح و خیالم؛ اگر از سرزمین خسته دلم

گذشتی به حرمت خدا و اشکهایم

شاخه گلی بر مزار آرزوهایم بگذار ...


مواظب خودت باش

ورو به خدا بعد من مواظب خودت باش

گریه نکن آروم بگیر به فکر زندگیت باش

غصّم میشه اگه بفهمم داری غصه میخوری

شکایت از کسی نکن اگر چه خیلی دلخوری

دلت نگیره مهربون عاشقتم اینو بدون

دلم گرفته میدونی از هم جدا کردنمنون

دل نگرانتم همش اگه خطا کردم ببخش

بازم منو به خاطر تمام خوبیات ببخش

اصلاً فراموشم کن و فکر کن منو نداشتی

اینجوری خیلی بهتره، بگو منو نخواستی

برو بگو تنهایی رو خیلی زیاد دوستش داری

اگه تو تنها بمونی با کسی کاری نداری


کفش آهنگی

من دیگه خسته شدم بس که چشام خیسه و نم

خوب ببینم و بفهمم و بازم چیزی نگم

من دیگه بریدم از بس که شکستم از خودی

توی آیینه خیره شم بگم به چشمام چی شدی؟

خسته‌م از حرفای خوب و بی سر و ته، بی‌ثمر

حسرت یه عمر رفته، عقده‌های تازه‌تر

متنفرم از آدمای بی‌مغز و شلوغ

از کتابایی با اسمای قشنگ، متن دروغ

دیگه نوبت توئه خسته شی دنیا بشکنی

این بار ایستادم تا آخرش با کفش آهنی

بات می‌جنگم تا نگی ترسیده بود پیاده شد

بس که پشت پا زدی گذشتن از تو ساده شد

همه از عشق میگن و باز آبروشو می‌برن

عقل کل نشون میدن، از خودشون بی‌خبرن

مد شده حرفای پوچ و گنده و بی سر و دست

بگو تا کی باید این نمایش‌و دید و نشست

وقتی حتا نمیخوای بازی کنی بازیت میدن

حتا میخوای خودتم که باشی باز نمیذارن

همه میخوان اونی باشی که خیالشون میخواد

من دیگه داره از این بازی سیرک بدم میاد

هر چقد زانو زدیم، راه اومدیم دیگه بسه

هرچقد خرد شدیم و دم نزدیم دیگه بسه

عاشق و عارف و درویش و من و تو و خدا

رو به روت وایمیسیم و باهم می‌خونیم هم‌صدا

دیگه نوبت توئه خسته شی دنیا بشکنی

این بار ایستادیم تا آخرش با کفش آهنی

بات می‌جنگیم تا نگی ترسیده بود پیاده شد

بس که پشت پا زدی گذشتن از تو ساده شد


من بودم و خودم..

من بودم و خودم..

خوش می گذشت..

حدا اقل برای خودم همین طور بود..

کسانی آمدند.. با من الف گرفتند..

با آنها هم خوش می گذشت..

این حس وابستگی و دوست داشتن را دوست داشتم..

مثه نم نم بارون..مثه صدای خش خش برگ..

مث..مثه داشتن تو.. مثه داشتن تو که فقط در خیال من بودی..

تو آمدی..برایم حس دوست داشتن..

محبت..با هم بودن را آوردی..

با تو دنیا زیبابود..شاید من اینگونه فکر میکردم..

فکر میکنم دوستت داشتم..حس زیبایی بود..

حتی بالاتراز خیال..تو دیگر در زندگی من بود..

من با تو سرتاسر خیال را طی میکردم..

باتو همه را فراموش کردم...

حسی شبیه دوست داشتن بود..آری..

اما تو هم حس با هم بودن را نفهمیدی..

شاید با من نمیتوانستی درکش کنی.. زمستان بود ..

سردم شده بود آغوشت را برایم باز نکردی..

قصد رفتن کردی... قدمهایت در برف تماشایی بود

قدم های اولت را آرام تر بر داشتی..

و من ماندم که تو چرا بر نگشتی؟

حتی سرت را هم برنگرداندی..

و حالا من در برهوت تنهایی سیر میکنم..

شاید تنهایی بود که من تنها نبودم...

حالا هم خودم هستم ولی..

حالا دیگر خوش نمی گذرد..


عشـــــق اگر عشـــق باشد!

عشـــــق اگر عشـــق باشد!

هم خنــــده هایت را دوست دارد،

هم گریـــــه هایت را . . .

هم لحظه های شادابی ات را می پسندد،

هم روزهــــای بــی حوصلگــی اتـــــــــ را . . .

هم دقایق پر ازدحامت را همراهی می کند،

هم دقایق تنهایی اتـــــــ را . . .

عشـــق اگر عشــــق باشد!

هم زیبایی هایت را دوست دارد،

هم اخم هایت در روزهای تلخی . . .

با یک اتفــاق تو را تعویض نمی کند

همراهــی ات می کند تا بهبــــود یابی . . .

هر ثانیه دستانش در دستان توست،

در سختی و آسانی . . . تا ابــــــد ...


ليست صفحات
تعداد صفحات : 15