در غروب روزگارم،
در حسرت نگاه مهربانت،
به باغ تنهایی و غربت قدم گذاشتم؛
چون تو گفتی بیا آمدم،
آمدم تا با تو باران را ببویم و بفهمم،
آمدم تا تو بر زخم کهنه قلبم مرحمی باشی،
ای عزیزی که صدایت لحظه ها را به بوی بهار پیوند می زند.
وقتی پر پرواز در آوردی و رفتی،
ماه شبهایم با دیگر ستاره ها همنشین شدی،
لحظه هایم سوخت و قاب دل از شکوفه های آرزو خالی شد.
چرا نگاهت را از پنجره های خشک وجودم برداشتی و بیصدا وداع کردی؟
صدای پرستوها را می شنوم که از تو یاد می کنند.
اکنون بغض شکسته را در وجودم قربانی خواهم کرد تا به حرمت تو هرگز نبارد.
من اسیر کوه دردم و خیالم گرفتار خزان چگونه بخوانم
و بمانم ای شاهزاده روح و خیالم؛ اگر از سرزمین خسته دلم
گذشتی به حرمت خدا و اشکهایم
شاخه گلی بر مزار آرزوهایم بگذار ...
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .