دلم میخواهد آن لحظه را زمانی که از در میایی
و من گم میشوم در آغوشت زمانی که حضورت را نفس میکشم
و با هر دم و باز دم تار های قلبم میلرزد
امشب دلم سخت میخواهد
به آن لحظه ی بعیدی فکر کنم که از در میایی و هیچ حس زمینی نمیتواند
توصیف مان کند زمانی که کار از بوسه میگذرد
زمانی که از چشمانمان شعله ور میشویم.
دلم تنگ آن لحظه ست که میایی و کنارت هر اعجازی آشنا میشود
که از جای لمس دستهایت روی پوستم میشکفم نفس میکشم.
ته تنهایی ام زمین گیر شدم و نفس بریده ام ازین احساس...
ازین کمبود ازین بغض من امشبم را میخواهم
تا صبح فک کنم به همان چند دقیقه اول به همان نفسهای آغازین.
به همان لرزیدن ها... شعله کشیدن ها....
گاهی وسط بهمن غربت که گیر میکنی،
یاد خانه هم گرمت میکند خانه من دستان توست....
مرا به خانه ام ببر.....
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .